بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 4
می دونم تو هیچ وقت این نوشته ی منو نخواهی خوند اما من با تمام وجود ازت مذرت می خوام
نیما جون داداشه گلم
قدم قدم زنان از کنارم می گذری هنوز روزهای پاییزی را به یاد دارم همان روزها که تو در کنار من بودی و من بی خبر از امروز برای خود بهشتی داشتم می دانم این روزها نیز مانند دگر روز ها زود گذر است آری این قانون خداوند است قانونی که همیشه مرا شرمنده ی خود کرده است سختی های جهان را پشت سر خواهم گذاشت تحمل همه آنها را دارم دیگر آبدیده شده ام اما به خاطره کارهایم خود را نخواهم بخشید می خواهم جبران کنم اما گردباد مانع من است ناراحتی هایت برایم قابل تحمل نیست شاید هنوز من در اشتباهم .
با تو خواهم ماند با تو که همیشه با من بودی با تو که همیشه در ناراحتی ها و خوشی ها تو را در کنارم احساس می کردم شاید جسمت در کنارم نبود اما روحت را همیشه در کنارم احساس می کنم .
بر روی پله ها نشسته ای ومرا نگاه می کنی نگا ه هایت مانند همیشه مهربان و صمیمیست و من صداقت را با تمام وجود در آنها حس می کنم سرت را پایین می اندازی و زمین بی منت منظره تو می شود می خواهم به سویت بیایم اما توان راه رفتن ندارم انگار پاها یم مرا به سوی دیگر می کشند بر آنها غلبه خواهم کرد من می توانم .
مرا ببخش اگر در تمام لحظه ها یارت نبودم مرا ببخش اگر گاهی با خشم نگاهت کردم باور کن بخاطر نگاه های مضطربت بود که مرا ناخوداگاه دیوانه می کند در آن وقت دیگر تنها نمی شود تقصیر را گردن پاها انداخت آن وقت زبانم نیز مقصر است که هیچ نمی گوید.
چگونه بگویم این روزها بی تابی عجیبی مرا فرا گرفته است آنگونه که خودم هم نمی دانم باید چه کار کنم بعضی وقت ها تمام تقصیرات عالم را به گردن می گیرم و احساس کوچکی…..نه….نه…..این کوچکی نیست من از درون خالی ام
کاش کسی بود که می توانستم همیشه
سرم را روی شانه هایش بگذارم
سایه ات را تا بی نهایت دنبال میکنم تو در بی کرانه آسمان به
دنبال گمشده ات میگردی و من به دنبال تو
تو به امید او زنده ای و من به خاطره تو همه جا را زیره پا گذاشته ام
تو نیم نگاهت را از من پنهان می کنی اما
ای کاش میدانستی که من به امید همان نیم نگاه تو که برای من نقش ستاره ی
هالی را داشت زنده ام چشم هایم را میبندم
بر روی چمن ها دراز می کشم تو خسته ای خسته از این همه رنج خسته
از این همه تنهایی خسته از حرف های خاک
خورده اما من ناامیدم ناامید از این دنیا آری من از دنیا ناامید شده ام
نسیم بهاری صورتم را نوازش می کند
تو کمی جلو تر بر روی زمین نشسته ای و به اطراف می نگری نگاهت
را دنبال می کنم به آسمان خیره شده ای
نه…….نه……….چشم هایت را بسته ای فاصله ات از من زیاد است
چشم هایم را تنگ و تنگ تر می کنم تا
بتوانم به درستی نگاهت کنم هنوز نمی دانم به دنبال چه هستی و چرا؟
کمی جلو می آیم چشم هایت را باز
می کنی و به من خیره می شوی تو به من خیره شده ای و من بی خبر از
همه جا با چه دلهره ای قدم بر
می دارم و به سویت می آیم تو به من لبخند زدی و از جایت بلند شدی
یکباره بر سر جایم میخ کوب
شدم تو به سوی من آمدی………من بی اختیار عقب عقب رفتم
تو باز جلو آمدی و من باز
از تو دور شدم همه جا را سکوت فرا گرفته بود ناگهان همه به آسمان
خیره شدند و انگشتهای خود
را به سوی آسمان دراز کردند
ستاره ای در آسمان چشمک
زد آری این همان ستارهی
هالی
است.
اشتراک