بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 4
ساعاتی دیگر هم گذشت هنوز منتظرم تا شاید از تو خبری شود. دیگر از دست کارهایت خسته شده ام. مگر هر انسانی چقدر توان و تحمل دارد که تو با من چنین می کنی تا کی باید صبر کنم تا به قول خودت مرا درک کنی
تا کی باید صبر کنم تا شاید روزی خبری از ما بگیری ؟؟؟
چه صادقانه دوستت داشتم چه بچه گانه بهت دل بستم چه بی رحمانه منو تنها گذاشتی چه ابلهانه به دنبالت دویدم و چه ساده از کنارم گذشتی...
دیگر نمی دانم کدام کارم اشتباه بوده است اما می دانم که تو سرشار از اشتباهی...من عاشقت بودم .
عاشق زیبایی و صداقتت.
تو بی ریا و پاک بودی و من این را دوست داشتم.
اما دیگر این طور نیست آن روزها رفته است و تو مرا با یک دنیا مهربانی که از اولین روزهای آشناییمان با خود تا به امروز کشان کشان حمل کرده ام تا نکند روزی فراموش کنم که تو هم روزی یک انسان پاک و صادق بودی تنها گذاشته ای
و اما امروز جز یک انسان مغرور که خود نیز نمی داند از زندگی چه می خواهد چیزی در مقابلم نیست.
اما هنوز یک چیز باقی مانده است چشمانت هنوز هم برق گذشته را دارد و مرا با نیاز و سرشار از عشق نگاه
می کند .
اشتراک